آیدلِ مورد علاقه من🐇🌸 [14] 《1》
اگه میخونید لایک کنید....
اگه این فیک رو دنبال میکنید نظرتون راجب نویسندگیم
توی کامنت بگید
________________________________________________
__
همه به سمت اتاقشون رفتن...
..
..
جونگکوک:یوکی!!
یوکی:جانم؟
جونگکوک:لباس عوض کردی بیا کارت دارم. . .
یوکی:باشه عزیزم..
و بعد از حموم خارج شد و کنار تخت جونگکوک نشست. .
یوکی:چی شده؟حالت خوبه؟
جونگکوک:آره....هوف...خب راستش یوکی من نمیخوام
تو بخاطر من توی دردسر بیوفتی....اگه میخوای...یعنی ...
چیزه میتونی بری......
یوکی:جونگکوکا دیگه هیچوقت این حرفو نزن خب؟
دردسر دیگه چه کوفتیه؟ این عشقه؟ که به این راحتی
به خاطر یه اتفاق ولت کنم؟ دیگه حق نداری این حرف رو
بزنی... من دوستت دارم تا آخرین لحظه ی زندگیم هم
خواهم داشت و بهت وفادار میمونم پس دیگه این حرف
رو نزن باشه؟(با اخم)
جونگکوک:باشه عزیزم...ببخشید(با لبخند)
یوکی:حالا هم بیا روی تخت من بخواب!
جونگکوک:باشه عزیزم...
و باهم روی تخت خوابیدن(: (فشار چیست؟)
..
..
..
جونگکوک:نهههههههه کمککککک (با گریه)
یوکی با بهت از خواب پرید که دید جونگکوک سره جاش
نیست......
سریع از اتاق بیرون زد و وارد راهرو شد...
یوکی:جونگکوکااااااااااااا(با جیغ و گریه)
جونگکوک:یوکی کمک کمک زیرزمین
یوکی:الان میام خوشگلم(با جیغ و گریه)
و بعد وارد یکی از اتاقا شد تا فقط یه نفر که زور داره
همراهش بیاد حالا هر کدوم از اعضا.......
یوکی:تهیونگااا تهیونگاا جونگکوکیم تو زیرزمینه بیا (گریه)
تهیونگ:باشه باشه
و چراغ قوه رو برداشت و دست یوکی رو کشید و به سمت زیر زمین رفتن.....
..
..
..
یوکی:باز نمیشه بشکنش تروخدا بشکنش(با گریه)
تهیونگ:باشه باشه برو عقب..
و بعد به سمت در دویید و با یه لگد درجا شکوندش..
یوکی سریع چراغ قوه رو گرفت و بدو بدو به سمت پایین
رفت.......
تهیونگ هم پشت سرش..
..
..
وارد زیر زمین شدن که جونگکوک رو بیهوش روی زمین دیدن.....
یوکی چراغ قوه رو انداخت و به سمت جونگکوک رفت و
محکم بغلش کرد...
یوکی:هق هق جونگکوکا هق پاشو...
ولی جوابی از جونگکوک نگرفت....
تهیونگ:یوکی...روی دیوار(مات و مهبوت)
یوکی روی دیوار رو نگاه کرد که یه نوشته بزرگ دید که
نوشته بود......
《اون شب روز تولد منه یعنی فردا شب هنوز منتظر
باشید زوج جوان》
یوکی:پس...یعنی امشب...
تهیونگ:اون شبی که کوک تسخیر میشه و بدون اختیار
نیست!....
یوکی:تهیونگا میشه کولش کنی بالا ببریمش؟
تهیونگ:حتما!
و بعد سریع جونگکوک رو کول کرد و به سمت بالا رفت....
یوکی هم دنبالش رفت....
..
(فردا صبح)
..
جونگکوک:چی شده من کجام(مات و مهبوت و صدای بلند)
یوکی:چیزی نشده آروم باش الان توی اتاقی...
جونگکوک که تازه متوجه شده بود دیشب توی زیرزمین
بوده با بهت پرسید:
کی منو اورد بالا؟
یوکی:من و تهیونگ اوپا(:
جونگکوک:اعضا فهمیدن؟
یوکی:آره منتظرن بیدار شی بیان ببیننت دم درن
جونگکوک:خب...میشه بگی بیان تو؟
یوکی:حتما...
....
خودم میدونم کم بود واقعا شرمنده امروز بخش دو این
پارت رو هم میزارم(:
نویسنده:KIM_ISOMY
کپی ممنوع
اگه این فیک رو دنبال میکنید نظرتون راجب نویسندگیم
توی کامنت بگید
________________________________________________
__
همه به سمت اتاقشون رفتن...
..
..
جونگکوک:یوکی!!
یوکی:جانم؟
جونگکوک:لباس عوض کردی بیا کارت دارم. . .
یوکی:باشه عزیزم..
و بعد از حموم خارج شد و کنار تخت جونگکوک نشست. .
یوکی:چی شده؟حالت خوبه؟
جونگکوک:آره....هوف...خب راستش یوکی من نمیخوام
تو بخاطر من توی دردسر بیوفتی....اگه میخوای...یعنی ...
چیزه میتونی بری......
یوکی:جونگکوکا دیگه هیچوقت این حرفو نزن خب؟
دردسر دیگه چه کوفتیه؟ این عشقه؟ که به این راحتی
به خاطر یه اتفاق ولت کنم؟ دیگه حق نداری این حرف رو
بزنی... من دوستت دارم تا آخرین لحظه ی زندگیم هم
خواهم داشت و بهت وفادار میمونم پس دیگه این حرف
رو نزن باشه؟(با اخم)
جونگکوک:باشه عزیزم...ببخشید(با لبخند)
یوکی:حالا هم بیا روی تخت من بخواب!
جونگکوک:باشه عزیزم...
و باهم روی تخت خوابیدن(: (فشار چیست؟)
..
..
..
جونگکوک:نهههههههه کمککککک (با گریه)
یوکی با بهت از خواب پرید که دید جونگکوک سره جاش
نیست......
سریع از اتاق بیرون زد و وارد راهرو شد...
یوکی:جونگکوکااااااااااااا(با جیغ و گریه)
جونگکوک:یوکی کمک کمک زیرزمین
یوکی:الان میام خوشگلم(با جیغ و گریه)
و بعد وارد یکی از اتاقا شد تا فقط یه نفر که زور داره
همراهش بیاد حالا هر کدوم از اعضا.......
یوکی:تهیونگااا تهیونگاا جونگکوکیم تو زیرزمینه بیا (گریه)
تهیونگ:باشه باشه
و چراغ قوه رو برداشت و دست یوکی رو کشید و به سمت زیر زمین رفتن.....
..
..
..
یوکی:باز نمیشه بشکنش تروخدا بشکنش(با گریه)
تهیونگ:باشه باشه برو عقب..
و بعد به سمت در دویید و با یه لگد درجا شکوندش..
یوکی سریع چراغ قوه رو گرفت و بدو بدو به سمت پایین
رفت.......
تهیونگ هم پشت سرش..
..
..
وارد زیر زمین شدن که جونگکوک رو بیهوش روی زمین دیدن.....
یوکی چراغ قوه رو انداخت و به سمت جونگکوک رفت و
محکم بغلش کرد...
یوکی:هق هق جونگکوکا هق پاشو...
ولی جوابی از جونگکوک نگرفت....
تهیونگ:یوکی...روی دیوار(مات و مهبوت)
یوکی روی دیوار رو نگاه کرد که یه نوشته بزرگ دید که
نوشته بود......
《اون شب روز تولد منه یعنی فردا شب هنوز منتظر
باشید زوج جوان》
یوکی:پس...یعنی امشب...
تهیونگ:اون شبی که کوک تسخیر میشه و بدون اختیار
نیست!....
یوکی:تهیونگا میشه کولش کنی بالا ببریمش؟
تهیونگ:حتما!
و بعد سریع جونگکوک رو کول کرد و به سمت بالا رفت....
یوکی هم دنبالش رفت....
..
(فردا صبح)
..
جونگکوک:چی شده من کجام(مات و مهبوت و صدای بلند)
یوکی:چیزی نشده آروم باش الان توی اتاقی...
جونگکوک که تازه متوجه شده بود دیشب توی زیرزمین
بوده با بهت پرسید:
کی منو اورد بالا؟
یوکی:من و تهیونگ اوپا(:
جونگکوک:اعضا فهمیدن؟
یوکی:آره منتظرن بیدار شی بیان ببیننت دم درن
جونگکوک:خب...میشه بگی بیان تو؟
یوکی:حتما...
....
خودم میدونم کم بود واقعا شرمنده امروز بخش دو این
پارت رو هم میزارم(:
نویسنده:KIM_ISOMY
کپی ممنوع
۷.۴k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.